غول چراغ جادو و پیر زن
میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع
، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد،
با ترس و تعجب، عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر،
غول بزرگی ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد وگفت: نترس پیرزن!
من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جوراجوری که برایم ساختهاند،
را نشنیدهای؟ حالا آرزو کن تا آنرا در چشم به هم زدنی برایت برآورده کنم،
اما یادت باشد که فقط یک آرزو!
برچسب ها : غول , غول چراغ جادو , چراغ جادو , تعارف , پیر زن ,