قرار نبود اینجوری زندگی را سر کنیم
تا جایی که فهمیدهام قرار نبوده اینقدر وقتمان
را در آخورهای سرپوشیده تاریک بگذرانیم به
جای چریدن زندگی و چهار نعل تاختن در دشتهای بیمرز.
قرار نبوده تا نم باران زد، دستپاچه شویم
و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر بگیریم مبادا
مثل کلوخ آب شویم. قرار نبوده اینقدر دور شویم
و مصنوعی. ناخنهای مصنوعی، دندانهای مصنوعی
، خندههای مصنوعی، آوازهای مصنوعی
، دغدغههای مصنوعی. حتماً قرار نبوده بزهایی باشیم که
سنگنوردی مصنوعی در سالن میکنند
به جای فتح صخرههای بکر زمین.
هر چه فكر میکنم میبینم قرار نبودهما اینچنین با بغل
دستیهایمان در رقابتهای تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم
جانور بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و
دندان به هم نشان دادنبرای چیست؟ قرار نبوده همه از
دم درس خواندهبشری از دانشگاهها و مدرکهای
ما رد بشود …
باید کسی هم باشد کهگوسفندها را هی کند، دراز بکشد
نیلبک بزندبا سوز هم بزند و عاقبت هم یکروز در
همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود
عدل از جا برخیزد و حرکت کند…
قرار نبوده این همه در محاصرهی سیمان و آهن
، طبقه روی طبقه برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز
و صندلیِکارمندی روی زمین وجود داشته باشد
، بیشک این همه کامپیوتر و پشتهایغوزکردهی
آدمهای ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده؛
تا به حال بیل زدهاید؟ باغچه هرسکردهاید
؟ آلبالو و انار چیدهاید؟…
کلاً خسته از یک روز کار یَدی بهرختخواب رفتهاید
؟ آخ که با هیچ خواب دیگری
قابل مقایسه نیست…
این چشمهابرای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،
برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردانبرای خیره شدن
به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت
، روز پشت روز، شبپشت شب خیره ماندن به نور
مهتابی مانیتورها آفریده نشدهاند.
قرار نبوده خروسها دیگر به هیچکارنیایند و
ساعتهای دیجیتال بهجایشان صبحخوانی کنند.
آواز جیرجیرکهایشبنشین حکمتی داشته حتماً،
که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن
ما تا قرص خواب لازم نشویم
و اینطور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.
من فکر میکنم قرار نبوده کار کردن
، جز بر طرف کردن غم نان،
بشود همهی دار و ندار زندگیمان
، همهی دغدغهی زنده بودنمان.
قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولدکردن
، این همه قانون مدنی عجیب و غریب
و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه وزندان
و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
قرار نبوده اینطور از آسمان دور باشی
م و سی سال بگذرد از عمرمان
و یک شب هم زیر طاق ستارهها نخوابیده باشیم.
قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم
تا علیه خورشید عالمتاب و گرما و محبتش،
زره بگیریم و جنگ کنیم.
قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یکبار هم
بیواسطهی کفش لاستیکی/چرمی یک مسافت
صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانهی
سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم
چیززیادی از زندگی نمیدانم،
اما همینقدر میدانم که اینهمه “قرارنبوده”ای
که برخلافشان اتفاق افتاده، همگیمان را آشفته و سردرگمکرده…
آنقدر که فقط میدانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم،
اما سردرنمیآوریم چرا ... ؟
برچسب ها : قرار نبود اینجوری زنگی را سر کنیم , ,